مشاوره رایگان
035-37208700
035-37208700
چیدا و قصه موش و زاغ
در سرزمینی میان آسمان و زمین جایی که بدی و دشمنی جایی ندارد، مراقبان همیشگی زمین زندگی میکنند. پریهایی که هر کدام مسئول چیزی روی زمینند. مراقب شادی و خنده آدمها، آب و غذایشان، سلامتی و راحتیشان، آرزوها و حتی لباسشان.
در سرزمین پریها همهچیز رنگیاست وجورواجور. درختها رنگارنگند و پفپفی. ابرها پشمکیاند و رنگی؛ وچیدا پری قصه دوز پری که درقصر بلوری، روی یک درخت صورتیرنگ زندگی میکند. چیدا مراقب لباس بچههاست و به کمک هفتمرغ شهدخوار از صبح شروع به دوخت و دوز میکند و لباسهایی راحت و رنگارنگ آماده میکند.مرغکان شهدخوار بستههای لباسهای آماده شده را به زمین میبرند و بین بچهها تقسیم میکنند.
از آنجا که رفتوآمد مرغکان در زمین زیاد است دوستان زمینی زیادی دارند.
یک روز وقتی نوبت به مانا رسید تا بستهها را به زمین ببرد، از چیدا اجازه گرفت تا به پیش دوستانش برود. چیدا موافقت کرد و قرار شد آن روز مانا کمی دیرتر به قصر بازگردد. مانا تند تند لباسها را بین بچهها تقسیم کرد و سریع به برکه نیلوفرآبی رفت تا قورباغهی سبز را ببیند.از آنطرف هم سنجاب کوچولوی قهوهای که در چند درخت آنطرفتر زندگی میکرد، به کنار برکه آمد تا سهتایی یکدیگر را ببینند.
سنجاب کوچولو به همراهش کلی فندق خوشمزه هم آورده بود تا باهم بخورند. او فندقها را میان دستانش میگرفت و به کمک دندانهای محکم و درشتش آنها را میشکاند و مغزش را به دوستانش میداد.
مانا با نوک درازش که فقط به خوردن شهد گلها عادت داشت باهر سختی بود فندق را خرد کرد و ذرات کوچکش را از نوک درازش گذراند و با موفقیت فندق را قورت داد. از طعم و مزه آن خوشش آمد و دوباره ذرهای از آن را خورد.
قورباغه هم زبانش را بیرون آورد و سنجاب نصفی از فندق را روی زبانش قرار داد و شروع به خوردن آن کرد. سنجاب که چشمانش روی قورباغه خیره مانده بود تا با حالات صورتش بفهمد از فندق خوشش آمده یا نه؟ دید لپهای قورباغه باد کرد و صورتش قرمز شد و شروع به جهیدن کرد. انگار اصلا از مزه آن خوشش نیامدهبود. سنجاب در حالی که با دیدن قورباغه داشت از خنده ریسه میرفت رو به مانا کرد و گفت: “فقط از خوردن پشه لذت میبرد و بس.”
مانا و سنجاب میخندیدند و قورباغهی بیچاره هم گرداگرد برکه میجهید. بعد هم شروع کردند به دنبال هم بازی و خنده و شادی.بعد از اینکه خسته شدند دوباره کنار برکه نشستند. مانا برایشان از قصر چیدا گفت و سرزمین رویایی پریها. در همین حال و هوا بودند که یکدفعه سنجاب گفت: “فرار کنید، آدمیزاد…” و فورا از درخت بالا رفت. قورباغه هم در یک چشم به هم زدن زبانش را بیرون آورد و مانا را در داخل دهانش قرار داد و درون آب پرید.
آدمیزاد با یک توری دستهدار سر رسید و با دقت شروع به گشتن در اطراف کرد. در حالیکه بلند بلند با خودش حرف میزد گفت: “من با چشمان خودم یک مرغ شهدخوار دیدم! یعنی در یک چشم به هم زدن کجا رفت! درست است که فرز است و بال زدنش بسیار سریع است اما من اصلا چیزی ندیدم که حتی پرواز کند، وگرنه میتوانستم او را به چنگ بیاورم.”
دوباره با دقت اطراف را گشت، روی شاخههای گلها، اینطرف، آن طرف اما چیزی ندید. در حالیکه حسابی ناامید شده بود غرغر کنان گفت: “یعنی ممکن است خیالاتی شده باشم؟!” سپس راهش را کشید و رفت.
بعد از دقایقی که آدمیزاد خوب دور شد، سنجاب سریع به پایین درخت آمد و گفت: “بپرید بالا دوستان، خطر برطرف شد!”
قورباغه به بالا پرید و سریع زبانش را بیرون آورد و مانا که نفسهایش به شماره افتادهبود را روی زمین قرار داد.
همه شنیده بودند که آدمیزاد به خاطر مانا به آنجا آمدهبود و از اینکه قورباغه با کمکش توانسته بود او را نجات دهد بسیار خوشحال بودند.
خورشید به نزدیک کوهها رسید و سرخیاش را در سرتاسر زمین پهن کرد. موقع رفتن مانا فرارسید. و بعد از خداحافظی مفصل با دوستانش به طرف سرزمین پریها پرواز کرد.
همزمان با چشمک زدن ستارهها مانا به قصر چیدا رسید. اهالی قصر، میز شام را چیدهبودند و منتظر آمدن مانا نشسته بودند. مانا به جمعشان اضافه شد. همه با اشتیاق منتظر شنیدن دیدار امروز مانا و دوستانش بودند. مانا از ماجرای فندق و قورباغه تا آدمیزادی که به قصد شکار او به سربختشان آمدهبود را تعریف کرد؛ اینکه چگونه قورباغه در یک چشم بههم زدن او را پنهان کرد.
با شنیدن داستان روز پر ماجرای مانا، چیدا گفت: “هرچند دوستی تو با قورباغه و سنجاب، دوستی غیر معمول است، و من همیشه نگران این دوستی بودم اما با اتفاقی که امروز افتادهاست، متوجه شدم دوستی شما دوستی واقعی است و فقط برای خوشگذرانی و تفریح کنار هم جمع نمیشوید، بلکه در گرفتاری هم حق دوستی را بهجا میآورید؛ درست مانند دوستی موش و زاغ و سنگ پشت!”
مانا گفت: ” و حتما این داستان هم یکی دیگر از داستانهای زیبای کلیله و دمنه است!”
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.