مرغکان کارآگاه

تومان1.450.000

سفارشی

مهلت تحویل: دو هفته

افزودن به لیست علاقه مندی‌ها
اشتراک‌گذاری

     

    چیدا و مرغان کارآگاه

    سوزش گلو موقع بیدار شدن از خواب و خنکای نسیم صبحگاهی خبر از آمدن فصل پاییز می‌دهد؛ و پوشیدن لباس گرم اولین راه‌حل برای جلوگیری از سرماخوردگی در این روز‌های رنگی پاییز است.
    برای همین، کار افراد قصر چیدا خیلی خیلی بیشتر از قبل شده است. چیدا پری قصه دوزی که به کمک هفت مرغ شهدخوار کوچک و رنگی لباس‌های زیبا با طرح و رنگ جذاب تهیه و آماده می‌کند.
    صبح با طلوع خورشید همه اهالی قصر چیدا کارشان را شروع می‌کنند. یکی پارچه‌های بافته شده را اندازه‌گیری می‌کند. یکی آن‌ها را برش می‌زند. یکی می‌دوزد و یکی هم عکس و شکل‌های گوناگون را روی لباس‌ها نقاشی و گلدوزی می‌کند.
    در یکی از همین روز‌های خنک و آرام پاییز، وقتی انارها به روی شاخه‌ها لبخند می‌زدند و خورشید آرام آرام از پشت کوه‌ها شروع به تابیدن کرد؛ کانای باهوش ودانای قصر چیدا بسته‌های پاپیون‌زده و آماده لباس‌های قصر چیدا را برداشت و از سرزمین نامرئی پری‌ها به طرف زمین به پرواز درآمد تا لباس‌ها را به دست بچه ها برساند.
    در میانه‌ی راه وقتی از شهرها و آبادی‌ها می‌گذشت سر و صدایی نظرش را جلب کرد.
    به طرف صدا رفت. وسط یک کوچه بن‌بست که به جز یک خانه قدیمی چیز دیگری وجود نداشت. چند تا پسر جوان در حال اذیت کردن یک دخترک کوچک و ضعیف بودند.
    دخترک کارتن‌های خالی را جمع کرده‌بود. آن‌ها را دسته دسته روی هم چیده بود و با کلی سختی آن‌ها را به داخل کوچه بن‌بست کشانده بود تا در سایه کوچه بنشیند و کمی استراحت کند.
    اما پسران جوان برای خنده و تفریح خودشان شروع کرده بودند به سربه سر گذاشتن دخترک بیچاره.
    کارتن‌های دخترک را گرفته بودند و به این طرف و آن‌طرف پرت می‌کردند. دخترک برای اینکه پسرهای جوان خسته شوند و زود دست از سرش بردارند چیزی نمی‌گفت و فقط نگاه می‌کرد؛ اما پسران جوان که حسابی سر کیف بودند به این راحتی‌ها بی‌خیال نشدند و به اذیت کردنشان ادامه دادند. انگار میخواستند دخترک از خودش واکنشی نشان دهد! برای همین شروع کردند به پاره کردن کارتن‌ها! این‌بار دخترک نتوانست ساکت بماند و در حالیکه خیلی عصبانی بود فریاد زنان به طرف پسران جوان حمله‌ور شد و آن‌ها را هل داد. اما از آنجا که هم زور پسران هم تعدادشان بیشتر بود شروع کردند به کتک زدن دخترک.آنقدر به او مشت و لگد زدند و این‌طرف و آن‌طرف انداختند که همه سر و صورتش غرق خون شد.
    بعد هم دخترک بینوا را وسط کوچه انداختند و رفتند. در حالیکه خوشحال بودند کسی مزاحم دعوایشان نشد و آن‌ها را در کوچه بن بست ندید!
    اذان ظهر بود و صدای اذان کل شهر را پر کرده بود. کانا که لب دیوار خانه قدیمی نشسته بود و از دیدن این ماجرا حسابی ناراحت شده‌بود، تصمیم گرفت کاری انجام دهد.
    برای همین بسته ها را کنار شاخه‌ها و برگ‌های رنگی درخت کهنسالی که از کنار دیوار خانه قدیمی سرک کشیده بودند، قرار داد و به سراغ پلیس رفت.
    یک ماشین پلیس در همان نزدیکی پارک شده‌بود. کانا شروع کرد به پرواز کردن دایره‌ای وار بالای سر آقای پلیس!
    هرچه پلیس با حرکت دستش تلاش می‌کرد کانا را از بالای سرش دور کند موفق نشد.
    سرانجام آقای پلیس متوجه شد کانا میخواهد چیزی به او بگوید. بنابراین دنبال کانا حرکت کرد تا به کوچه بن‌بست رسید. دخترک آش‌و‌لاش شده را دید؛ به بالای سرش رفت. آنقدر ضربات وارد شده به دخترک زیاد بود که بیهوش شده بود.
    پلیس فورا با اورژانس تماس گرفت. ماشین آمبولانس آژیر‌کشان خودش را سریع به کوچه بن‌بست رسانید. بعد از انجام دادن کمک‌های اولیه دخترک را به بیمارستان منتقل کردند.
    پلیس از کانا تشکر کرد و گفت: “فقط ای کاش می‌‌توانستم بفهمم چه کسی این بلا را بر سر دخترک بیچاره آورده است؟”
    کانا که موقع قایم کردن بسته های لباس متوجه دوربین خانه قدیمی شده بود، با پرواز کردن اطراف دوربین، پلیس را متوجه آن کرد.
    پلیس با کنار زدن شاخه ها دوربین را دید. امیدوار بود با وجود این‌همه برگ و شاخه، دوربین توانسته باشد چهره‌ی آن کسی که این کار را انجام داده ضبط کرده باشد!
    پلیس زنگ خانه را به صدا درآورد. پیرزنی آیفون را جواب داد. پلیس بعد از نشان دادن کارت شناسایی و تعریف کردن ماجرایی که اتفاق افتاده‌بود، به داخل خانه رفت. بعد از چک کردن فیلم‌های دوربین متوجه شد پسران‌جوان برای تفریح و خوش بودن چند دقیقه‌ای‌شان این بلا را بر سر دخترک آورده‌اند؛ و خوشبختانه چهره‌ی یکی از آن‌ها خیلی واضح قابل مشاهده بود. با این فیلم می‌توانستند آن چند نفر را دستگیر کنند و به سزای کار زشتشان برسانند.
    کانا بسته‌ها را برداشت و به دست صاحبانشان رسانید. بعد از تحویل دادن بسته‌ها به طرف قصر چیدا به پرواز درآمد.

    وقتی به قصر رسید دید همه اهالی قصر برای استراحت یک روز کاری روی تخت بلورین کنار حیاط قصر نشسته‌اند؛ در حالیکه آهنگ
    گوش‌نوازی با پیچیدن باد در میان شاخه‌ها به گوش می‌رسید.
    کانا کنار دوستانش نشست و بدون هیچ مقدمه‌ای

    جریان امروز را تعریف کرد. همه از شنیدن این اتفاق ناراحت و غمگین شدند.
    چیدا گفت: “با وجود اینکه فردا روز تعطیل است و شماها باید استراحت کنید. اما دلم می‌خواهد لباسی برای دخترک بدوزیم تا گوشه‌ای از این غم و غصه و ناراحتی‌اش از بین برود.”
    همه مرغکان آمادگی خودشان را برای این کار پسندیده اعلام کردند.
    فردا صبح زود همگی بایکدیگر شروع به کار کردند و لباسی زیبا که روی آن پرنده‌های سفیدی در حال پرواز بودند دوختند؛ و عصر همه دسته جمعی به طرف بیمارستانی که دخترک بستری بود به پرواز درآمدند.
    دخترک باندپیچی شده، تک و تنها گوشه اتاق روی تخت دراز کشیده بود و درحالیکه با چشمان غم‌بارش آسمان را از پنجره اتاق تماشا می‌کرد، یکهو متوجه دسته‌ای از پرندگان کوچک و رنگی شد که به طرفش نزدیک می‌شوند. در یک چشم به هم زدن چیدا، پری قصه‌دوز و مرغکان قصرش لب پنجره اتاق نشستند و یکی‌یکی خودشان را معرفی کردند.
    دخترک با دیدن دوستان جدیدش درد و غصه تنهایی را فراموش کرد. سپس کانا بسته لباس را به او هدیه داد. دخترک با دیدن لباس خوش رنگ و طرحش بسیار خوشحال شد نمی‌دانست چگونه از دوستانش تشکر کند.
    چیدا گفت: “داستان دیروز تو مرا به یاد قصه مرغان کارآگاه می‌اندازد.”
    سپس قصه مرغان کارآگاه کتاب کلیله و دمنه را شروع به تعریف کرد.
    بعد از اینکه داستان تمام شد. مهرزاد یکی از مرغکان قصر چیداگفت: “خدا همیشه مواظب بنده‌هایش هست، مخصوصا بنده‌های مظلومی که کسی جز او را ندارند!”

    نقد و بررسی‌ها

    هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

    اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مرغکان کارآگاه”

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *