مشاوره رایگان
035-37208700
035-37208700
تومان950.000
سفارشی
مدت تحویل: دو هفته
چیدا و کبوتر جهانگرد
در سرزمین رویایی و زیبایی مراقبان زمین پریهای مهربانی در قصرهای زیبا زندگی میکنند.
چیدا پری قصهدوز این سرزمین در یک قصر بلوری بر روی یک درخت پفپفی و صورتی رنگ زندگی میکند. او پری لباس بچههاست و با هفت مرغ مگسخوار کوچک و زیبا لباسهای زیبایی دوخت و دوز میکند. آنها سخت کار میکنند تا بتوانند بهترین لباسها را برای بچه های زمین آماده کنند.
در یکی از همین روزهای خنک پاییزی بعد از تمام شدن ساعات کاری مثل هر روز دیگروقتی همه دور هم جمع شدند تا عصرانهای بخورند و خستگی در کنند؛ مانا از سر جایش بلند شد و بعد از کلی من من (men.men) کردن گفت: “میخواهم موضوعی را بهتان بگویم. راستش من بعد از اینکه با آدمهای روی زمین آشنا شدم و شغلهای آنان را دیدم، به شغل نجاری خیلی خیلی علاقهمند شدم. وقتی از دم مغازههای نجاری رد میشدم بوی چوب، صدای ارهای که چوب را برش میدهد و سوهانی که خرت و خرت چوب را صاف و یکدست میکند نظرم را جلب کرد. آدمها با چوب، میز و صندلیهای زیبا و درهای کوچک و بزرگ درست میکنند، خلاصه اینکه من هم تصمیم گرفتهام از کار دوخت و دوز دست بکشم و در سرزمین پریها یک نجاری کوچک بهراه بیندازم.”
همه از تصمیم ناگهانی مانا تعجب کردند. هاج و واج به او نگاه کردند و هر کسی حرفی زد و نظری داد.
چیدا چوبدستی نقره ایش را تکان داد و همه را به سکوت دعوت کرد. بعد از اینکه همه توجهشان به چیدا جلب شد گفت: “اینکه هر کسی باید به دنبال علاقه و سلیقه و استعدادش برود شکی نیست اما…”
تا کلمهی اما به زبان چیدا آمد مانا فورا وسط حرف چیدا پرید و گفت: “اما و اگر ندارد چیدا جان من تصمیم خودم را گرفتهام و از شما انتظار دارم به جای اماو اگر گفتن به من کمک کنید.”
چیدا که متوجه شد الان زدن هر حرفی بی فایده است و مانا را ناراحت خواهد کرد گفت:” بسیار خب، من و مرغکان در حد توانمان به تو کمک خواهیم کرد فقط الان دوست دارم داستانی برایتان تعریف کنم.”
سپس کتاب کلیلهودمنه را که پر است از داستانهای زیبا، از کتابخانهاش برداشت، باز کرد و شروع به خواندن داستان کبوتر جهانگرد کرد.
بعد از داستان، مانا گفت: “الان داستان را برای من خواندید تا متوجه شوم که ممکن است در این راه دچار مشکلات زیادی شوم و خطراتی در کمینم است.”
بعد پوزخندی زد و ادامه داد: “نه اره نجاری عقاب است و نه سوهانش دام صیاد! پس لطفا اگر دوست ندارید کمکی کنید حداقل با این حرفها دلم را خالی نکنید و نترسانید!” سپس پر زد و به اتاقش رفت. چیدا و بقیه که دیدند مانا تصمیم خودش را گرفته و به هیچ وجه نمیتوانند مانا را منصرف کنند تصمیم گرفتند فعلا حرفی نزنند و در حد توانشان به او کنند.
چند روزی گذشت. مانا روی یک درخت کوچک با برگهای آبی رنگ، اتاقکی کوچک با کمک بقیه مرغکان ساخت. بعد مانا با آوردن چند وسیله نجاری آنجا را به یک نجاری کوچک تبدیل کرد.
از اینجا به بعد مانا تنها ماند چون هیچ کدام از مرغان چیزی از نجاری نمیدانستند.
مانا کارش را شروع کرد. باید چوبها را برش میزد و سوهان میکشید و با میخ به هم وصل میکرد تا میزی زیبا بسازد.
او دوست داشت اولین ساختهاش را به چیدا هدیه دهد.
پایهها را برید. صفحه مستطیل شکل نسبتا بزرگی را هم آمادهکرد. سپس نوبت به وصل کردن تکهها به یکدیگر رسید. میخها را یکییکی با دقت در جاهای مورد نظرش میکوبید. موقع کوبیدن میخها مرتب چکش به پر و بالش میخورد و حسابی دردش میگرفت. اما مانا دست ازتلاش برنمیداشت و درد و سختی را تحمل میکرد. میخها را کوبید و پایهها را یکی یکی به صفحه چوبی وصل کرد. آخرین میخ را کوبید. میز آماده شد. چکش دستش را روی میز قرار داد و نفس عمیقی کشید و تا آمد کش و قوسی به خودش بدهد دو تا از پایهها ول شدند و چکش به روی زمین افتاد.
باید با دقت و تلاش بیشتری پایهها را متصل میکرد. دوباره دست به کار شد. هر چند حسابی خسته شده بود، اما دوست داشت بعد از چند روزی که به قصر نرفته یک چیز زیبا بسازد و به دوستانش نشان بدهد.
با باقیمانده توان و قدرتش شروع به کار کرد. شب از راه رسید. دقیقهها گذشتند. ماه جایش را به خورشید داد و روز جدید فرارسید. کار میز تمام شده بود. دوباره چکش را روی میز قرار داد. ایندفعه نیفتاد. از خوشحالی چرخی به دور اتاقک زد. از فاصله دورتر به تماشای میز ایستاد، اما میزی که ساخته بود پایههای ناجوری داشت. یکی شان پهن بود و یکی شان نازک. صفحه مستطیلی روی میز هم به همه شکلی شباهت داشت جز مستطیل! نمیدانست باید با این میز کج و معوج چهکار کند. دست از پا درازتر به قصر بازگشت.
همه از دیدن مانا بسیار خوشحال شدند. هفت، هشت روزی بود که او را ندیده بودند. چهچه زنان دورتا دور مانا پرواز میکردند. اما مانا ناراحت بود و حتی یک لبخند کوچک هم نزد.
چیدا و مرغکان علت ناراحتی مانا را جویا شدند.
چیدا که نمیتوانست ناراحتی مانا را ببیند او را در آغوش گرفت و گفت: “ناراحت نباش.”
مانا گفت: “بعد از کلی تلاش میزم خراب شد. خراب که نه افتضاح شد.” و زد زیر گریه.
چیدا گفت: “گریه نکن عزیزم. به جایش تو الان کلی تجربه به دست آوردی.”
بعد هر کدام از مرغکان از خرابکاریهای شروع کارشان حکایتها گفتند و در کنار هم کلی به آن روزها خندیدند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.