مشاوره رایگان
035-37208700
035-37208700
تومان1.500.000
سفارشی
مهلت تحویل: دو هفته
چیدا و دوستی خاله خرسه
جایی بین زمین و آسمان نزدیک به ابرهای سفید و پنبه ای سرزمین نامرئی وجود دارد. در این سرزمین همه چیز رنگارنگ و زیباست. گلهایی وجود دارد که هر لحظه رنگش تغییر میکند و به رنگی جدید تبدیل میشود. درختها به شکلهای گوناگون دیده میشود. حتی باران نیز در این سرزمین به شکل رشته های کوچک و رنگی است.
در قصر چیدا هم که روی یک درخت پف پفی صورتی رنگ قرار دارد؛ پری قصه دوزی با هفت مرغ مگس خوار رنگارنگ و زیبا زندگی میکند، که کارش دوخت و دوز است.
در یک صبح بهاری همه اهالی قصر بعد از اینکه از خواب بیدار شدند و صبحانه کاملی خوردند، طبق برنامه هر روزشان به سراغ کار و بارشان رفتند. یکی طرح می کشید و یکی کوک میزد، یکی پارچه میبرید و آن یکی میدوخت.
وسط این ببر و بدوز میدا در حالی که توری را روی نوکش گرفته بود رقص کنان دورتادور قصر چرخید و گفت: “یک خبر خوب دارم ! یک خبر خوب دارم!”
به این ترتیب همه را وسط تالار اصلی قصر دور هم جمع کرد. چیدا گفت: “چه شده این موقع از روز وسط کار، همه را اینجا جمع کردهای!”
میدا گفت: “یک جای دنج و زیبا پیدا کردهام.”
و بعد ادامه داد: “وقتی برای گرفتن تور های بافته شده به خانه پروانه رفتم، کوچهای دیدم. با خودم گفتم چه خوب است که امروز از یک راه جدید به قصر برگردم. در میانه راه درختی دیدم که در همه عمرم ندیده بودم! درختی که به جای برگ پر بود از ستاره های نقره ای! دوست دارم روی آن درخت کلبه چوبی بسازم تا آخر هفته ها به آنجا برویم.”
چیدا گفت: “فکر بسیار خوبی است میتوانی از دوستانت هم کمک بگیری.” و بعد همه مرغکان با صدای بلند آماده بودنشان را برای کمک به میدا اعلام کردند؛ و هر کدام پیشنهادی برای زیباتر شدن کلبه دادند.
چیدا ومرغکان دوباره به سر کارهایشان برگشتند. در حالیکه فکر و خیال همه شده بود کلبه چوبی! یکی چوب درخت سپیدار پیشنهاد میداد و یکی چوب صنوبر. یکی می خواست سقف کلبه بلند باشد و پر نقش و نگار، یکی می خواست شیروانی باشد و تک رنگ. موقع ناهار وقتی همه دور میز جمع شدند، چیدا گفت: “از اینکه قرار است کلبه ای با هم بسازیم تا آخر هفته ها برای گردش به آنجا برویم خیلی خوشحالم ولی این که همه فکر و ذهنتان شده کلبه اصلاً خوب نیست؛ بهتر است موقع کار دوخت و دوز تمام حواستان به همان کار باشد! اما چون از شور و ذوق شما خبر دارم، تصمیم گرفتهام از امروز کمی زودتر کار دوخت و دوز را تعطیل کنم تا به ساخت کلبه برسید.”همه مرغکان از این تصمیم و کمک چیدا بسیار خوشحال شدند و جیغ و هورای بلندی سردادند.
بعد از کار دوخت و دوز همه با عجله به سمت درخت ستاره ای پرواز کردند؛ و خیلی زود دست به کار شدند. یکی چوب جمع میکرد و یکی میخک؛ یکی برگهای سبز و یکی ریسمان. و به این ترتیب شروع به ساخت کلبه کردند.
قسمتی از درخت را انتخاب کردند و چوبها را کنار هم قرار دادند و با ریسمان به هم متصل کرده و به کمک میخکها آنها را محکم کردند.
یکهفته از شروع ساخت کلبه چوبی میگذشت و مرغکان همچنان با شادی و نشاط بعد از دوخت و دوز لباسهای بچهها به ساخت و ساز کلبه چوبی میپرداختند.
کلبه تقریبا آماده شده بود. و قرار بود جمعه آخر همین هفته همه دسته جمعی به داخلش بروند و خستگی این مدت را از تن به در کنند.
شب هنگامی که همه مرغان و چیدا به خواب رفته بودند سبزک از ذوق کلبه درختی خوابش نمیبرد. کلبه ای که رنگ آمیزی رویایی داشت و الان فقط باید لوازم داخلش را می چیدند. حسابی خواب از سرش پریده بود. تصمیم گرفت به کلبه درختی برود تا دوباره آن را ببینند.
به کوچه نقره ای رسید. با دیدن کلبه درختی قند تو دلش آب شد. از دیدنش سیر نمیشد و هربار برایش تازگی داشت. به داخل کلبه رفت کف کلبه چوبی دراز کشید. بوی چوب حس خوبش را چند برابر می کرد. بلند شد به گوشه کنار کلبه. سرک کشید. هر قسمت خاطره خوشی را برایش یادآوری میکرد. پر زد و لب پنجره نشست صدای جوی آب روان که از پای درخت میگذشت گوشش را نوازش می داد. دستش را دراز کرد تا ستارهای از درخت بچیند. ستاره را چید و لب پنجره گذاشت؛ اینجور داخل کلبه هم روشن میشد. نگاهش به شاخه های بالای کلبه افتاد. فکری به ذهنش رسید. هرچند ستارههای آویزان شدهی به شاخه ها زیبا و درخشان بودند اما جلوی دید را گرفته بودند. با وجود شاخه ها نمی شد مناظر اطراف را دید کوه های سبز رنگ و آبشار طلایی… برای همین تصمیم گرفت شاخه ها را قطع کند. از لابلای وسایل گوشه کنار کلبه ارهای پیدا کرد و تا صبح مشغول به کار شد و شاخهها را تا آنجا که توانست برید. سپس به قصر برگشت بدون اینکه چیزی بگوید به اتاق کارش رفت و شروع کرد به مرتب کردن دکمهها و نگینها. دوست داشت میدا را شگفتزده کند؛ و عصر که برای چیدن وسایل و مرتب کردن کلبه میروند، میدا با دیدن شاخه های بریده شده و باز شدن دید کلبه غافلگیر شود.
عصر همه مرغکان برای مرتب کرد
ن و چیدن وسایل آن به سمت درخت ستارهای پرواز کردند.
میدا به محض دیدن کلبه و شاخههای بریده شده اطراف آن سر جایش میخکوب شد.
سبزک گفت: “میدا خوشت آمد؟”
میدا گفت: “کار تو بوده؟”
_” بله چطور مگر؟”
_” برای چه اینکار را کردی. این شاخهها محافظ کلبه بودند؛ آنرا در مقابل آفتاب و باران و باد شدید محافظت میکردند.”
_”ولی من فکر میکردم اینجور مناظر اطراف را از دست میدهیم!”
_”با این کارت خیلی زود کلبه خراب میشود.”
همه دست از پا درازتر به قصر چیدا برگشتند و ماجرا را تعریف کردند.
چیدا با شنیدن ماجرا گفت:” هم میدا حق دارد ناراحت باشد، هم سبزک! چون میدا ناراحت خراب شدن کلبه اش هست و سبزک هم به گمان خودش کار مفیدی انجام داده. ”
کانا گفت:” اما خدا را شکر کار سبزک مثل دوستی خاله خرسه جبران ناپذیر نیست.”
چیدا گفت: ” بله کانا درست میگوید و میدا نباید خیلی ناراحت باشد. چون میتوانیم تا موقعی که شاخهها بلند میشوند و دوباره سایبان کلبه گردند خودمان محافظ و سایبانی برای کلبه درست کنیم.”
با این پیشنهاد ناراحتی میدا و سبزک کمتر شد. در این هنگام مانا یکی از مرغکان گفت: “دوستی خاله خرسه چیست؟”
چیدا گفت: “دوستی خاله خرسه حکایتی است از کار بدون فکر و اندیشهای که باعث اشتباه جبران ناپذیری شد.”
و قصه دوستی خاله خرسه کلیله و دمنه را تعریف کرد.
.
بعد از قصه مهرزاد که تمام مدت ساکت بود گفت: “راستش چند روزیست فکرم درگیر طرح جدید لباسها ست. نمیدانستم چه طرحی برای لباسهای جدید آماده کنم. الان با شنیدن این داستان و پیش آمدن این اتفاقات معمای ذهنیام حل گشت. لباسی میدوزیم که یکطرف آن پیرمرد خوابیدهای را نشان میدهد که مگسی روی سرش نشسته و خرسی که سنگ به دست برای کشتن مگس به طرف پیرمرد در حال دویدن است.”
صبح روز بعد همه دست به کار شدند و لباسی دوختند تا بچه ها حواسشان باشد هیچ وقت کاری نکنند که مثل دوستی خاله خرسه باشد و عاقبت ناخوشایندی به بار آورد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.