گربه روزه‌دار

تومان1.700.000

سفارشی

مهلت تحویل: دو هفته

افزودن به لیست علاقه مندی‌ها
اشتراک‌گذاری

     

    چیدا و حکایت گربه روزه‌دار

    در سرزمین پری ها جایی میان آسمان و زمین بهار در حال آمدن بود. در فصل بهار درخت های پف پفی و رنگی پر می شدند از توپک های طلایی و نقره ای؛ زمین پر می شد از چمن های رنگارنگ و گل‌های فرفره ای شکل؛ پری ها و مرغکان هم شروع می‌کردند به خانه‌تکانی و سر و سامان دادن به قصرهای درختی شان.
    در قصر چیدای قصه دوز نیز همه دست به کار شدند.
    اتاق های قصر، راه‌پله‌ها، قفسه ها، کمدها، حیاط و باغچه ها، همه جا را باید برق می‌انداختند. ابتدا باید مرغکان هر قسمت را گردگیری و مرتب می کردند. سپس چیدا با تکان دادن چوب دستی نقره‌ای آن قسمت را با رنگی جدید و چشم نواز رنگ آمیزی می کرد.
    در این میان هنگامیکه میدا و سبزک داشتند قفسه های مربوط به اتاق نگین ها و دکمه ها را مرتب می کردند،به یک نگین سبز زمردی برخورد کردند. درخشش و تراش خاص نگین آنقدر زیاد بود که تا چند لحظه هر دویشان بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنند فقط به تماشایش نشستند؛ و بعد هردو همزمان دستشان را دراز کردند تا آن نگین تک و منحصر به فرد را صاحب شود. میدا گفت: “مطمئناً این نگین به من می‌رسد چون هم مسئول اصلی اتاق نگین ها هستم و هم اینکه این نگین فقط برازنده بال و پر سفید من است و بس!”
    سبزک میدا را به عقب هل داد و گفت: “اتفاقاً رنگ و درخشش این نگین درست مانند پرهای بال من است! پس وقتی من این نگین را استفاده کنم کاملاً با رنگ بال هایم متناسب می‌شود پس این نگین برازنده من است.”
    میدا گفت: “من زودتر چشمم به این نگین افتاد! در ثانی تو می توانی رنگ بال هایت را با نگین زرد رنگ و یا هر رنگ دیگری هماهنگ کنی؛ ولی قبول داشته باشه درخشش این نگین زمرد تنها روی سفیدی بدن من به چشم می‌آید!”
    سبزک گفت: ” دوتامان همزمان داشتیم قفسه ها را مرتب می کردیم چه جوری تو زودتر نگین را دیده‌ای؟! چه حرف هایی می زنی؟!” و نوک درازش را برای میداد کج کرد. و کم کم دعوای بین میدا و سبزک بالا گرفت. تا اینکه سبزک گفت: “من روی زمین خانمی را می شناسم که بسیار با سلیقه است و به مرغکان مگس خوار هم علاقه زیادی دارد. هر وقت از آنجا رد شده ام تا برای بچه های آن سرزمین لباس های چیدا جان را ببرم، می بینم مغازه آن خانم پر است از هم جنسان ما!نمی دانی با چه سکوت و آرامشی در آنجا کنار آن خانم نشسته اند! حتما آن خانم می تواند به ما کمک کند و بگوید این نگین به کدام یک از ما بیشتر می آید.”
    سبزک و میدا با سرعت به پرواز در آمدند. آنقدر که بال زدنشان با چشم معمولی مشخص نبود. بعد از مدت نه چندان طولانی به مکان مورد نظر رسیدند.
    مغازه پر بود از مرغان مگس خوار رنگارنگ. وارد مغازه شدند. روی گلدان گلی که پر بود از گل های زنبق نشستند.
    خانم مغازه دار که حسابی مشغول تماشای خودش در آینه بود متوجه وارد شدن میدا و سبزک نشد.
    میدا که با دقت داشت مغازه را بررسی می کرد به سبزک گفت: ” به نظرت سکوت مرغان اینجا عجیب نیست؟!”
    سبزک گفت: “یعنی چه؟”
    و سپس پرید تا از نزدیک مرغکان را ببیند.
    در این هنگام با صدای ویز مانند بال زدن سبزک خانم مغازه دار متوجه آمدن ان ها به مغازه شد. آینه چوبی پر نقش و نگار دستش با صدای بلندی به روی میز افتاد و با من و من کردن فراوانی گفت: “وای خدای من… دارم چه می بینم؛ دو تا مرغ مگس خوار زنده!”
    وسریع گوشی تلفن را برداشت و شروع کرد به گرفتن شماره تلفنی.
    بعد از چند لحظه سبزک و میدا دیدند آن خانم دارد یواش به آن شخصی که پشت تلفن است چیزهایی می گوید: “… دو تا مرغ مگس خوار با پای خودشان به اینجا آمده اند. نمی دانی چه رنگی دارند. کل کشور را هم بگردی نمی توانی چنین مرغ هایی پیدا کنی! سریع خودت را برسان تا فرار نکرده اند…”
    میدا که متوجه شد اینجا خبرهایی است به سبزک گفت: “این ها مرغان مگس خوار را تاکسیدرمی می کنند و از آن به عنوان چیز تزیینی استفاده می کنند. همه مرغکان اینجا تاکسیدرمی شده اند! باید هر چه زودتر فرار کنیم.”
    آنها به طرف در پرواز کردند ولی متوجه شدند دری را که از آن وارد شده اند بسته است. خانم مغازه دار با خنده وحشتناکی نزدیکشان امد و گفت: ” کوچولو های زیبا مگر می گذارم از اینجا بیرون بروید؟”
    خبر غیب شدن ناگهانی میدا و سبزک در کل سرزمین پری ها پیچید. هیچکس آن دو را در آن اطراف ندیده بود. چیدا گفت: ” تعریف کنید چه اتفاقی افتاده و آنها را آخرین بار کجا دیده اید؟”
    درزاد که کوچکترین مرغ قصر چیدا بود گفت: ” من داشتم قیچی ها را برای تیز شدن سمباده می زدم که متوجه شدم از اتاق نگین و دکمه صدای بگومگوهای سبزک و میدا می‌آید! از کارم دست کشیدم و به آنجا رفتم؛ و راستش… راستش یواشکی به حرفهایشان گوش کردم. هرچند می‌دانستم کار خوبی نیست اما.‌‌..”
    چیدا گفت: “این موضوع بماند برای بعد حالا بقیه اش را تعریف کن.”

    درزاد ادامه داد دیدم دارند برسر یک نگین سبز و درخشان دعوا می کنند. هر کدام دوست داشتند آن را برای خودشان بردارند. تا اینکه سبزک پیشنهاد داد پیش خانمی بروند که عاشق مرغان مگس خوار است، تا بهشان کمک کند. و بعد سریع پرواز کردند و رفتند.
    چیدا گفت: “باید به من می گفتی!” و سریع کانا را صدا زد و گفت: “هر چه زودتر باید به کمک میدا و سبزک بروی! حتم دارم به دردسر افتاده اند.” سپس به کمک چوبدستی اش مسیر را با نور ارغوانی رنگی برای کانا نشانه گذاری کرد.
    درزاد گفت:” چه اتفاقی ممکن است برایشان بیفتد؟”
    چیدا گفت: “البته امیدوارم برایشان اتفاقی نیفتد. چون می ترسم داستان گربه روزه دار تکرار شود. حالا بنشین و تا بقیه بر می گردند آن را برایت تعریف کنم…”
    .

    تا قصه تمام شد درزاد گفت: ” الان فهمیدم چرا شما اینقدر نگرانید.”
    چیدا گفت: “بله. ولی امیدوارم به اندازه کافی باهوش و زیرک باشند و به دام نیفتند.”

    میدا وقتی دید در مغازه بسته است، پرواز کرد و در بالاترین نقطه مغازه روی میخی که حتما قبلا برای آویزان کردن چیزی استفاده می شده نشست. سبزک هم بال زو و در نزدیک میدا روی ساعت دیواری مغازه نشست.
    خانم مغازه دار مرتب به آن دو نگاه می کرد و از اینکه شانس به او رو آورده بود بسیار خوشحال بود آواز می خواند.
    میدا آرام به سبزک گفت: ” حتما باید راه خروجی پیدا کنیم.
    سبزک گفت: “در را که بسته. پنجره ها هم که کیپ کرده و پرده زده. چگونه می خواهی از اینجا فرار کنی؟”
    میدا گفت: ” حتما راه حلی پیدا می کنیم.”
    فکر کردند و راه حل های مختلفی را امتحان کردند. اما راه خروجی پیدا نمی شد. خانم مغازه دار حتی مشتری هم به داخل مغازه راه نمی داد و می گفت :” فعلا تعطیل است!” تا مبادا در زمان باز و بسته شدن در هنگام رفت و آمد مشتری مرغکان از لای در فرار کنند.
    میدا و سبزک بدون سر و صدا در نزدیکی در مغازه پشت پرندگان خشک شده دیگر قایم شدند و حواسشان کاملا به در بود تا به محض باز شدن فرار کنند. بالاخره دوست خانم مغازه دار رسید. در را خیلی آرام و کم باز کرد، تا پرنده ها فرار نکنند؛ اما میدا و سبزک که فرزتر از این حرف ها بودند، سریع در یک چشم به هم زدن فرار کردند و به سرعت خودشان را از آن مغازه دور کردند.
    در میانه راه به کانا برخوردند و کانا از اینکه آن ها را سالم می دید خیلی خوشحال شد و گفت که چقدر چیدا نگران به دام افتادن آنها بوده!
    و سه تایی به طرف سرزمین پری ها پرواز کردند و در قصر همه با دیدنشان آواز شادی سر دادند.

    نقد و بررسی‌ها

    هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

    اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “گربه روزه‌دار”

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *