مشاوره رایگان
035-37208700
035-37208700
تومان1.100.000
سفارشی
مهلت تحویل: دو هفته
چیدا و سنگپشت پرحرف
امروز برای درزاد بهترین روز زندگیاش است. آنقدر ذوق و شوق فراوان دارد که از چیدا اجازه گرفت تا امروز کار را تعطیل کند و به جای آن تالار قصر را تزیین کند. چون امروز روز تولدش است.
اوه، ببخشید اصلا یادم رفت درزاد را معرفی کنم؛ از بس من هم در کنار خوشحالی درزاد شور و هیجان دارم.
درزاد کوچکترین عضو قصر چیداست. چیدای قصه دوزی که پری لباس بچه هاست و به کمک هفت مرغ شهدخوار لباس های رنگی و زیبا آماده می کند. او در سرزمین نامرئی پری ها زندگی می کند. سرزمین رویایی که وسط آسمان و زمین قرار گرفته است.
قرار است امروز جشن بزرگی برای تولد درزاد در قصر برگزار شود و همه اهالی سرزمین پریها نیز به این جشن دعوت هستند.
درزاد از صبح خیلی زود شروع به آذین بندی و تزیین تالار کرده است. دوست دارد تالار را با سلیقه و نظر خودش برای مهمانی امشب آماده کند.
نزدیک ظهر وقتی خورشید درست وسط آسمان رسید، چیدا کار دوخت و دوز را تعطیل کرد تا بقیه مرغکان نیز به کمک درزاد بروند.
یکی کارتهای دعوت را بین اهالی سرزمین پخش میکرد؛ یکی بادکنک های رنگی را باد می کرد؛ یکی کیک میپخت؛ خلاصه هیچکس بیکار ننشسته بود.
شب از راه رسید. همزمان با ظاهر شدن یکی یکی ستاره ها در آسمان، مهمان ها هم یکی یکی سر رسیدند و بعد از مدتی نه خیلی طولانی صدای جیغ و دست و خنده کل قصر را برداشت. کوچکتر ها بازی می کردند و گاهی بادکنک ها را می ترکاند. بزرگترها هم گل می گفتند و گل می شنیدند. موقع خوردن شام شد. همه گرداگرد میزغذاخوری تالار جمع شدند. هرکس از غذایی که میل داشت مقداری در بشقابش میریخت و شروع به خوردن می کرد. در سرزمین پریها هم مثل هر جای دیگر غذا خوردن آداب خودش را داشت. به اندازه غذا در ظرف ریختن، تمیز خوردن و ملچ مولوچ نکردن، حرف نزدن و… فقط یک نفر بین این جمعیت بود که این چیزها را رعایت نمی کرد. یک مرغ شهدخوار کوچک که هرچه هم به او تذکر می دادند فایده نداشت و گوش نمیداد و دائم حرف میزد. به محض وارد شدن به یک جایی شروع به حرف زدن می کرد و تا زمانی که میخواست از آنجا برود، یک ریز حرف میزد! از اتفاقاتی که برایش افتاده بود از کارهایی که در قصرشان انجام دادهبودند، از غذاهایی که دوست داشت، از رنگ اتاقش و هزارتا چیز دیگر. امشب هم اینقدر وسط غذا خوردن حرف زد تا اینکه یکهو غذا پرید تو گلوش. شروع کرد به سرفه کردن. هرچه بهش آب دادند، به پشتش زدند، فایده نداشت! آنقدر سرفه کرد که رنگش سیاه شد. پری سلامتی فورا او را روی میز خواباند و شروع کرد به انجام دادن کمک های اولیه. کم کم رنگ و روی مرغک بهتر شد و حالش به جا آمد.
همه از این پیشامد ناراحت شدند ولی از طرفی، از اینکه اتفاق بدتری نیفتاده بود خدا را شکر میکردند. کمکم مهمان ها به سر میز برگشتند؛ و شام را در سکوتی بدون هیچگونه صدای اضافهای، جز صدای قاشق و چنگال و بشقاب خوردند.
بعد از شام نوبت به بریدن کیک و ادامه جشن رسید. باز خنده به لب هایشان و نشاط و شادی به جمعشان بازگشت. مرغک کوچولو هم که دیگر درس عبرت بزرگی برایش رخ داده بود، بدون حرف زدن اضافه، در کنار بقیه به رقص و پایکوبی پرداخت.
بعد از گذشت ساعاتی از شب، مانا، یکی از مرغان قصر چیدا گفت: “دوست دارم مهمانی امشب به این زودی ها تمام نشود! پیشنهادی دارم؛ حیف است که در چنین شبی دور هم جمع باشیم و چیدا برایمان قصه نخواند. همه با دست و جیغ و هورا موافقت خود را اعلام کردند. چیدا هم کتاب کلیله و دمنه را از کتابخانهاش برداشت، روی صندلی نقره ای اش نشست و گفت: “هرچند میدانم اتفاق امشب به اندازه کافی درس زندگی به همراه داشت اما دوست دارم برایتان قصهای شبیه به این اتفاق بخوانم… کتاب را باز کرد و قصه “سنگ پشت پر حرف” را شروع به خواندن کرد. سپیده صبح از پشت کوه های سرزمین پری ها سر برآورد. مهمانها یکی یکی به خانههایشان بازگشتند؛
درزاد و بقیه اهالی قصر چیدا هم برای استراحت به اتاقهایشان رفتند. در حالیکه همهشان به یک چیز مشترک فکر میکردند. لباسی با طرح یک لاکپشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.